بوی نان

نشسته برف پیری روی مویت، دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد

بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت، دل پرمهرت از آبان بگیرد

غریب و خسته و بی‌سرپناهم، سیاه است آسمان بخت‌گاهم
برای برگ‌های زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد

پدر اندوه در دل‌ها زیاد است، سر راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد

خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد

خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد

شناسنامه