تو خود تمامِ منی و من ـ آن وجود ندارد ـ
جهان تویی و بدونت جهان وجود ندارد
فریب محض؛ که هفت ٱسمان ستاره و ماه است
بهغیر چشم تو هیچ ٱسمان وجود ندارد
تو محو در تن عشقی، تو هم وجود نداری
نه، عشق محو تو است و گمان وجود ندارد
به چشمهای خراسان ببین حکومت خود را
که گفته است که مژگان در ٱن وجود ندارد؟
چه خلط گشته حساب از سرِ نبودن و بودن
که ماندهایم کدام و چهسان وجود ندارد!!
چگونه است که من حرف میزنم همه، وقتی
زبان به کام تو است و دهان وجود ندارد
وجود؛ نایِ نَی است و عدم؛ دمیدنِ چوپان
صدای زمزمه هست و شبان وجود ندارد
مرا خلاص کن از دست واژگان سِجیمت۱
که بیش ازین به وجودم توان وجود ندارد
۱. سِجیم؛ چَسپُک، شَلَّه. در بلخ و بامیان، به چیز چسپندهای که به آسانی از جان آدم جدا نشود، میگویند «سِجیمک شده است».
این واژه در تربت و نیشابور بهگونهی «سِنجیم» به کار میرود.