خستهام، گویی بیابان را بهدوشم میکشم
تلخیای تاریخ انسان را به دوشم میکشم
خستهام، مثل کویری کهنه از لبتشنهگی
منت احسان باران را بدوشم میکشم
شهروند خستهی جغرافیای قاتلام
روز و شب تابوت یاران را به دوشم میکشم
از غروب بلخ تا شبکوچههای قونیه
غربت دلگیر عرفان را به دوشم میکشم
روز و شب خون میخورم در پیش چشم آسمان
کشور بیمار و بینان را بهدوشم میکشم
آه!!! وقتی در میان حجم دلتنگیی شهر
اشک درویش خیابان را به دوشم میکشم
تا نیفتد قامتِ مجروحِ آزادی به خاک
پرچمِ سُرخِ سواران را به دوشم میکشم