شب را دچار صد گِله بودم، به جان تو
یا شعر نا تمام سرودم، به جان تو
بیداری ام تمام نمی گشت دیر گاه
آتش زدم به بود و نبودم، به جان تو
بر خواستم نماز بخوانم سبک شوم
سهو تمام بود سجودم، به جان تو
تا چشم خویش را به تو آیینه ساختم
خود را هزار بار ستودم، به جان تو
بر کوره وجود خود اسپند گشته ام
بر عرش رفته آتش و دودم، به جان تو
از دست توست اینکه من از دست داده ام
شعر تر و هوای صعودم، به جان تو