چقدر پوچ تن ناتوان لعنتیاش
به لب رسیده دگر سخت جانِ لعنتیاش…
که باز کیست به دنیات؟ ای چه وحشتناک
کجا قرار… دلِ بد گمانِ لعنتیاش؟
چقدر دور… و اما هنوز در گوشم
صدای گریه و لطفن بمانِ لعنتیاش…
صداش… آخ کم از بمب ساعتی که نبود
چه نفرتی که من از آن بیان لعنتیاش…
چه فکر پوچ، خیال مزخرفی دارد
که من دوباره قدم به جهانِ لعنتیاش…
خدا چه زشت ببین آفریده دنیا را
زمین مسخرهاش… آسمان لعنتیاش…
 
				 
								 
								 
								 
								