صبح برخواستم از بستر رؤيا تنها
و نشستم به سر سفرۀ فردا تنها
دخترم شير و زنم نان و مربا خوردند
من فقط قهوۀ رؤيای شبم را تنها
راه افتادم در جادۀ عابر باران
و زمين خوردم در شيبی فردا تنها
به نگاهم كه زمين پر شده بود از آدم
و فقط من، من ديوانۀ تنها تنها
ها؟ چه بودم شب نوشينه؟ كجا بودم دوش؟
پيش چشمانم رقصيد زليخا تنها
رنگ پيراهن يوسف به تنم چسپيده است
من كه بودم شب نوشينه خدايا، تنها؟
بازمی گردم در بستر رؤياهايم
باز می گردم از اين همه دنيا تنها