خشم را پايان بده، خون مرا فرياد كن
از شب و خفاشﻫﺎ جان مرا آزاد كن
سينهى من بقچهى زخم است، بازش كن دگر
در انارستان دل، فصلى ز عشق آباد كن
شب تهى از درد پرواز، آفتاب انگار كور
اى رفيق راه آبى، آسمان ايجاد كن
ابر در اين خشكسالى قاصد باران نشد
از حضور قطرهﻫﺎ در بزم دريا ياد كن
دخترم! مادر شدن دردیست در تکرار جنگ
نه بگو! بر مرگها، با عاشقی بیداد کن