برزخ تحیر

چقدر خوش باورم
آنگاه که فراموشت می‌کنم
پاشنۀ پای آشیلم
در چشم های اسفندیار من است
که بازشان نمی‌کنم
جز مرگ‌هنگام
*****
در برشی از زمان
با خشمی گنگ و عبوس می‌آیم
در انبار تاریکی از کابوس می‌لولم
و با کوهی از رنج و افسوس بر می‌گردم
در این برزخ تحیر
تنهایم مگذار ای جانمایۀ هستی‌ام
ای عقل!

شناسنامه