آخرین اشعار

برار

چارفصل درد را می نهی به کوله بار
می خورد رقم چنین سرنوشت و روزگار

جاده ها و کوچه ها صبح زود دیده اند
یک مهاجر غریب می رود به پشت کار

پشت داربست شهر ایستاده ای و خوب
نبض خانه های شهر با تو می زند قرار

عابران بی حواس، چشم های بی خیال
صبح و شام کرده اند از کنار تو فرار

روزنامه های شهر چشم بسته می زنند
تیترهای خشمگین، اشتغال و کسب و کار

برف و باد هم نشد عاقبت حریف تو
پشت پلک های تو کرده اند استتار

روی سفره چیده ای نان و ماه و سیب را
تا که کودکت کند نان گرم را شکار

گرچه درد می دود در ستون مهره هات
سقف ها بر این ستون محکم است و استوار

دانه دانه خشت خشت ذره ذره می دوی
در رگان شهر ما مثل رود و جویبار

پلک بعد کودکی در میان ازدحام
یک سبد برای تو چیده از گل و انار

لحظه ای درنگ کن، این صدای کودک است
تو غریبه نیستی هم وطن شدی برار

استکان و سینی و چای و قند نوش جان
میهمان شدی به سیب، مهربانی و بهار

بلکه این نسیم هم کوچه کوچه بگذرد
تا رسد شمیم او سمت سبز شهردار

بعد سال‌ها سکوت دیده می شوی و باز
می کند به روی تو زوم یک خبرنگار

دست‌های سبز تو قاصد بهار شد
قصه های سنگ و خشت مانده از تو یادگار

شناسنامه