از پنجره میدید که چاهی است به راهم
لبخند به لب داشت که راهی است به چاهم
زان خنده غمم نیست ولی قهقهههایِ
کَژدُمصفتِ کوچگیان کرده تباهم
تا خواستم از چاله گریزم به سلامت
دیدم که پس معرکه افتاده کلاهم
جادویِ نگاهش شدهام؛ دست خودم نیست
پاک است حسابم؛ چه بخواهم چه نخواهم
گویند که بگریز که خونریزنگاه است
از وی چو گریزم که دهد باز؛ پناهم؟
هرچند بسی از دگران کمترم اما
بر درگهِ این “کوهِ جواهر”؛ پرِ کاهم*
از هفت فلک بگذرم آن دم که نهد پای
بر تاجِ سرِ مردمکِ چشمبهراهم
تا هست چُنین بتکدهای؛ نیست هراسی
از برزخ و از دوزخ و انبوهِ گناهم
* این بیت؛ پس از این تبصرۀ شادروان استاد جواهری اضافه شد که نوشتند:
” جواهری
جادوی نگاهش شدهام، دست خودم نیست
پاک است حسابم، چه بخواهم چه نخواهم
کلمات مانند دانههای مروارید در کنارهم چیده شده اند؛ به گونهای که با جابهجایی یک کلمه؛ نظم و انسجام درونی یک بیت بهم میریزد. غزلی است هم شیرین و هم استوار و باصلابت. باید خواند و لذت برد. سلامت باشید استاد زرکوب عزیز.”