این روزها اگر وطنم درد میکشد
حس می کنم تمام تنم درد میکشد
وقتی که چشمهای تو گرداب زندگیست
نامم و ریشهام، سخنم درد میکشد
از من مخواه رایحهی شعر خوشگوار
هر لحظه روح ما و منم درد میکشد
در رو به روی مرگ چه مبهوت ماندهام
نعشم ببین که در کفنم درد میکشد
آرام و رام چون گله رو سوی مسلخایم
از رنگ خون رخِ چمنم درد میکشد
جهل است گرم بافتن چشمهاى ما
اى بغض سهمگین يخنم درد مىكشد
دستی کجاست تا بگشاید گره ز کار
بالم شکسته پرزدنم درد میکشد