روی یک پاشنهام چرخ زدم
ساقها سوزن پرگار شدند
دور باطل که به من روی آورد
سر خود رفتم و تکرار شدند*
نبشها گرد سرم چرخیدند
درز کردند و سپس شاریدند
یک به یک پنجرهها لرزیدند
سقفها بر سرم آوار شدند
دل من؛ کودک مادرمرده
کوچکی از همهکس آزرده
وسط چورگران افتادی
دست و پایت فقط افگار شدند
قوطی جمعیت ماده و نر
شهر؛ تنهایی پرجوش بشر
خانهام را به بیابان بردم
وقتی از من همه بیزار شدند
فکر و ذکرم همه خاموشی بود
بازگشتم به فراموشی بود
هرچه گفتند شنیدم همه را
گوشهایم در و دیوار شدند
*سر خود: صفتی است برای کسی که بدون صلاح و مشوره کاری انجام میدهد.