آخرین اشعار

بار به شانه

کشیده‌است دلم بس‌که انتظار به شانه
شده‌ست دیده‌ی من شیشه‌ای غبار به شانه

بیا و نیش بزن بر غمِ دمار برآرم
چنان که ریخته‌ای حلقه حلقه مار به شانه

مصیبتی‌ست که در من تو هم بمیری و باشم
شبیهِ شهرم؛ در هر قدم مزار به شانه

چه شوکتی‌ست که باشی شکوهِ رفته‌ام و من
به رنگِ مردمِ اندوه و افتخار به شانه؟

در آن زمان که تو را بر زمین گذاشته باشم
نیا، نمی‌برم این بار را دو بار به شانه

گل‌است و خنده‌ی مستش، هوای باغ به دستش
چه غم که خم شده دیوارِ پیرِ خار به شانه؟

شناسنامه