حس میکنم ای دوست! بر دوش زمین، بارم
این روزها کوهی پر از غمهای بسیارم
تاب نشستن را ندارد هیچکس با من
عمری شده چون آفتاب افسردگی دارم
من برکهام پایی ندارم، آه ای دریا!
راهی به جر ماندن برایم نیست، ناچارم
میگریم اش وقتی نباشد آن قدَر تا که
گرمیِ اشکم میکند از خواب بیدارم
تا کی گرفتار غماش هستم؛ مپرس ای دل!
در سینهام تا چون تویی دارم، گرفتارم
یک بار هم نشمرد من را جز سیاهی؛ آه
چون گیسوانِ مشکیاش، تاریکم و تارم
دلتنگ تانم، میشود فردا شما باشید؟
ای روزهای خوب من! مشتاق دیدارم
گفتا که هستی و چه هستی عاقبت؛ گفتم:
شعرم، جنونم، آتشم؛ هارونِ بهیارم