جز سر من بر سرِ هر که… برو بگذار دست
«خواهشن» ای زندگانی از سرم بر دار دست
زندگی! آنقدر بگرفتی تو از من تکیهگاه
شانهای چون نیست باید بُرد بر دیوار دست
گاه دل بسپردهاند و گاه «سر در راه عشق»
داده است این کارها از عاشقان بسیار دست
از پشیمانی دو دستی میزنم بر فرق سر
میکشم از دوستی با تو که من هر بار دست
دست کی دارد ببندد با تو عهد دوستی!
هیچگاهی را مبادا بر دهان مار دست…
دست؛ بر عکس دگر اعضای آدم بهر چه
میزند پیوسته در هر چیز، در هر کار دست
بس که من از دست گفتم، کم کمک حس میکنم
میدهد حسی قشنگی در غزل انگار دست
دست باید داد بر دستی که با او عهد است
ورنه هرکس میدهد با تو سر بازار دست
عشق را در یاب چون که در تمام زندگی
میدهد بر آدمی این مهربان یک بار دست