آخرین اشعار

این قوم پر امید

آن روزگار باز نیاید دگر مخوان
پایید شب به لانه ای من از سحر مخوان

دیدی چراغ صبح به دست سیاه شب
سنگی شد و نشست به دست سپاه شب

دیدی امید بار دگر سر فگنده شد؟
تابید و جلوه کرد فرو مُرد و گنده شد

این قوم پر امید به امید زنده است
از جنس عاشقیست چو خورشید زنده است

خورشیدیان پشت به شب کرده در ره اند
گویند و دل به جلوه امید می نهند

شاید که آفتاب دگر باره سر زند
دروازه های شهر مرا باز در زند

شاید که باغ ریشه به هیزم نپرورد
یا باغبان صدای بهی بهره آورد

شاید که سرو ها ز گیاهی بدر شوند
شاید که غنچه ها لب پر خنده تر شوند

این قوم پر امید به شب خو نمیکند
خورشید دیده است به شب رو نمیکند

آن روز اگر دو باره بیاید ترانه خوان
عشق مرا امید مرا عاشقانه خوان

شناسنامه