آخرین اشعار

این جا کابل است

گفت: به اخبار سیاه پشت کن
تلویزیون را خاموش کن
شال سرخ بپوش
شعرهای سبز بگو
این جا کابل است؛
شانه‌ به‌ شانه‌ی مرگ راه می‌رود آدمی

گفت می‌خواهم
در آغوش بگیرمت با تمام تنم
موهای تو را ببافم بلند
درخت بکاریم
آواز بخوانیم
و‌ رد خون را از سرک‌های کهنه پاک کنیم
رد خون را از رؤیاهامان
از گهواره‌ی کودکان
از کتاب‌های گلوله خورده
از سفره
از کفش‌هایمان بشوییم.

و سخت گریستیم
گریستیم…
در چشم‌هایش دو موسیچه‌ مرده بود.
و کابل، جان نبود
و کابل، زیبا نبود.
هشتاد و پنج پرنده‌ی خونین را به عزا نشسته بود
در گفت‌وگوی صلح.

گریستیم
می‌دانستم
که از کلمات
از شعر
از جملات لال
کاری ساخته نیست.
هیچ شعری پاهای تو را به خانه نمی‌آورد
هیچ شعری
زیبایی تو را
به مکتب نمی‌برد.
شعر، از ایستادن قلب
در هجدهم ثور یک‌هزار و چهارصد خورشیدی
چه می‌داند؟
و بر زمین افتاده است دانایی
و بر زمین افتاده است
دهان‌هایی که زندگیست.
و بر زمین افتاده است
کتاب‌های مرمی‌خورده‌اش.

نوشته بودی
«عشق عنصر است»۱
ما وارث کفش‌های تو هستیم ای عشق.
ما وارث
خون توییم ای پیامبر کوچک!
و هنوز
«ضجه‌های دور اجدادم را در رگ‌هایم می‌شنوم
و از گودال‌های کتاب تاریخ خون تازه می‌چکد به دامانم
و اشک می‌شرمد از چکیدن
و دهان می‌شرمد از گفتن.»۲

«ای بخشنده گناهان مرا ببخش»۳
دیگر
حتی شعر
از پس این زخم برنمی‌آید.

پی‌نوشت:
۱. کودک شهید بر صفحه اول کتاب نوشته بود: از استاد کیمیا پرسیدم عشق چیست؟ گفت عشق عنصر است.
۲. شعری برای کودک شهید «شکریه تبسم» گفته بودم. این بند را از آن شعر برداشته‌ام.
۳. بر گرفته از دست‌نوشته به جا مانده از کودک شهید: خدایا برایت روزه گرفتم و بر روزی‌ات افطار می‌کنم و بر تو توکل می‌کنیم. ای بخشنده گناهان مرا ببخش.

شناسنامه