ساعت شمار از دَوَران ایستاده بود
تقویم روی فصل خزان ایستاده بود
رفت آخرین قطار مسافربری ولی
در ایستگاه با چمدان ایستاده بود
دل کند و جا گذاشت کسی را که پیش او
در قاب عکس خنده کنان ایستاده بود
برگشت سوی کوپه ی دلتنگیِ خودش
شب پشت شیشه بی هیجان ایستاده بود
یک لحظه چشم بست و سفر کرد در خیال
آن لحظه مثل اینکه زمان ایستاده بود
تا خاطرات کودکی اش رفت و رفت و رفت
وقتی که بازگشت جهان ایستاده بود
در ایستگاه آخر دنیا پیاده شد
چشم انتظار ، مرگ جوان ایستاده بود
یک لحظه تند تند زد از شوق دیدنش
قلبی که دیگر از ضربان ایستاده بود
لِی لِی کنان رسید به دوران کودکیش
مادر هنوز در صف نان ایستاده بود…