اژدها

یک عمر شد ناچار در چنگ سفر افتاده‌ام
از بلخم اما چند کشور دورتر افتاده‌ام

بودم چناری استوار اکنون ببین که چیستم
یک برگ سرگردان که پهلوی تبر افتاده‌ام

یک عمر شد اندوه، نام دیگر این زندگی‌ست
یک عمر شد خونی‌ستم که در جگر افتاده‌ام

تنهایی من نیست مثل خلوت خوش‌باوران
از آسمان چندم اینجا از نظر افتاده‌ام

از خویش و از بیگانه خوردم پیش پا و دست رد
با فرق در مرداب مجبوری اگر افتاده‌ام

یک عمر شد دور خودم می‌گردم اما او کجاست؟
یک عمر شد کوچه به کوچه، دربه‌در افتاده‌ام

راه فراری یافتم اما سرانجامی نداشت
بیرون شدم از چاه و در چاه دگر افتاده‌ام

هان! اژدهایی که مرا بلعیده نامش غربت است
با مرگ تدریجی خود اینگونه درافتاده‌ام!

شناسنامه