دوست دارم تا بگردم کوچه را، میروم از دست انسان لای درز
بستهام دروازه را با خاکها تا نیاید برف و باران لای درز
کشته شد معشوق من زیر لگد، دوستانم بر سر جاروبها
جای خوبی نیست ای خلق خدا، گریه کردم هر زمستان لای درز
جا گرفته بینمان جاسوسها، نقشهی قتل مرا هی میکشند
لشکری را برخلافام ساخته، حرفهای چند نادان، لای درز
رفتهاند از پیشام و تنها شدم، در میان سر زمینام جا شدم
دوستان من در آوردند بال، من ولی ماندم کماکان لای درز
یک طرف جاسوسها و یک طرف ترس و لرز انقلابی دیگر است
شهرها را دفن خواهد کرد چون جا گرفته کشورمان لای درز
ای که تا آمد بهار زندگی، بر در و دروازه مان سیمان زدی
این همه بیآب و نان بیشمار، تا به کی باشد گروگان لای درز؟
ما مگر با تو چه کردیم آدمی! کفشهایت قاتلان جان ماست
ما مگر مخلوق عالم نیستیم، تا به کی باشیم پنهان لای درز؟
 
				 
								 
								 
								 
								