پروانههای يخ زده محتاج ياری اند
محتاج آفتاب و هوای بهاری اند
گنجشکهای خسته و افسرده از فراق
با اهلِ بيتِ باغچه در سوگواری اند
نجوای جانگداز درختان شنيدنيست
وقتي دچار وحشتِ بی برگ و باری اند
شبها و روزهای فرو رفته در سکوت
از بغض و غصه چون دلِ من انفجاری اند
آفاق شهر بی هيجان با تمام جان
در انتظار چلچله ها و قناری اند