آخرین اشعار

انتحار می‌كنم

محبوبم!

در ایمیل آخرت نوشته بودی

این روز‌ها در مرز یونان هستی

گفته بودی با ملوانان مست چانه می‌زنی

به قاچاقبران انسان التماس می‌کنی

تمام عشوه‌های زنانه‌ات را حراج کرده‌ای

تا هرچه زود‌تر،

دور و دورترت ببرند.

از سوادی که وطن نام دارد.

گفته بودی پادزهر نیش همسفرانم را

شعری بگو

حالا به تو بیندیشم

یا به زخم های متعفن کابل

و کرم هایی که از ساق پا‌هایم بالا خزیده‌اند

و قصد فتح تنم را دارند

به جسدی در حال پوسیدن مانندم

که گورکنان،

تاریخ دفنش را اشتباه کرده باشند

تو مسافر ناگزیر بادهای غریب

من باشنده ناگزیر این خاک عجیب

در اینجا غریب در آنجا غریب

دنیا بر نمی‌تابد انگار

ازدحام غریبان را

که هر برگی از ما را به سمتی می‌دواند باد

*

محبوبم

سه ماه است شب‌ها در کابوس‌هایم پا روی موش‌ها می‌گذارم

خواب می‌بینم شهرم روی لانه مورچه‌ها بنا شده است

مدام تق تق کلنگهایی را می‌شنوم

که جایی در مغزم را می‌کاوند

در اعماق وجودم حفاری مشکوک دارند

روز‌ها

بیگانه

بیگانه

در سرک های دارالامان

و پس کوچه‌های دشت برچی می‌چرخم

به دنبال لانه موش های جونده

و عنقریب در یکی از همین روز‌ها

به جرم انتحاری دستگیرم کنند

که شاعری،

از ایران آمده‌ای

و کلماتی بیگانه بر زبان داری

به من گفته‌اند

واژه شناسان استراتژیک

در لهجه‌ات در صد بالای ناخالصی تشخیص داده‌اند

شنیده‌اند به لیسه دبیرستان گفته‌ای

و به کلتور، فرهنگ

و در ملاعام از دکان داری

شاخه نرگس، عطر نسترن و آواز قناری خریده‌ای

*

محبوبم!

سخن راست گفتن خوب است

چه از زبان «گنترگراس» شاعر

که در هژمونی جهانی متحد از ایران دفاع می‌کند

و اسرائیل را خطر اول جهان می‌شناسد،

یا خوار و بار فروشی در کوی طلاب مشهد

که هر روز اتکت اجناسش را جابجا می‌کند

شجاعت خوب است

چه از موضع رئیس جمهور احمدی‌نژاد باشد

یا کارمندی دون پایه در اداره اتباع بیگانه

که چشم در چشم من می‌گوید:

افغانی به وطنت برگرد!

سخن راست از همه سزاوار است

و از شاعران سزاوار‌تر

مرا ببخش که عشق را

چون جنینی نامشروع پنهان کردم

باید نمی‌ترسیدم

و پیش از رفتن ناگزیرت راز چشمانت را افشا می‌کردم

باید می‌گفتم

ارتش های دنیای متمدن نیامده‌اند

تا کشت‌های تریاک را در وطن ما نابود کنند

و به جایش گل زعفران بکارند

بگذار بی‌پرده بگویم

اینک زنان کوچه نشین

و کودکان دوره گرد کابلی هم می‌دانند

امریکا اینهمه سال به دنبال مخفیگاه بن لادن نمی‌گشته است

و ملا عمر شب‌های آدینه از منبر تلویزیون‌های وطنی خطبه می‌خواند

*

محبوبم!

دیگر نه در گلویم آوازی مانده

نه در چشمانم رنگی

وجودم را منفجر می‌کنند

چنانکه بت های بامیان را

واژه‌هایم را تاراج می‌کنند

چنانکه لوحه سنگ های قبرستان گازرگاه هرات را

یکی یکی کلماتم را می‌دزدند

چون لنگه دروازه آرامگاه ناصر خسرو در بدخشان

لالایی مادرم را

لحن شاهنامه خوانی پدرم را

افسانه‌های سرزمینم را

مگر نه اینکه

زبان خانه وجود است

ما می‌گفتیم: جهاد، به جایش گذاشتن خشونت

ما می‌گفتیم: مجاهد بجایش گذاشتند جنگ سالار

ما می‌گویم: انرژی هسته‌ای تعبیر می‌کنند بمب هسته‌ای

ما می‌گوییم خلیج فارس آن‌ها می‌گویند شط العرب

ما می‌گوییم: پارسی دری به جایش می‌گذارند…

عن قریب در یکی از همین روز‌ها

کسی از امنیت ملی بیاید

و مرا با خود به بازداشتگاه بگرام ببرد

به جرم انتحار با کلمات فارسی دری

دفترچه‌های شعرم را از من بگیرند

می‌گویند در آن‌ها

نوشته‌ام بلخ

نوشته‌ام شیراز

نوشته‌ام مولانا

نوشته‌ام شمس

انتحار می‌کنم با جلیقه‌‌ای از کلمات

با بمب‌های قافیه و ردیف

با عناصری از شعر و داستان

دیر نیست

با کامیونی پر از شعر به قلب وزارت فرهنگ بکوبم

بگذریم محبوبم!

مرا ببخش که از تو غافلم

و برایت غزل های عاشقانه نمی‌نویسم

شعر و ترانه را از یاد برده‌ام

دهانم خونین است

و با دهان خونین نمی‌شود از عشق سخن گفت

شنیدم کشتی‌ای در سواحل استرالیا درهم شکسته است

*

محبوبم

مپرس از وطن

وطن ما را موش‌ها جویده‌اند

خیالت را راحت کنم

چند تکه سنگ را در سطل حلبی بیندازی

تکان بدهی

حاصلش می‌شود افغانستان.

دیگر از این درخت مقدس کاری ساخته نیست

موریانه‌ها خالیش کرده است

شناسنامه