خیابان ها افسرده بودند
پیاده روها محکوم به مرگ
و در گوش هیچ مدرسه ای کسی الفبای صلح را زمزمه نمی کرد
اذان مویه های زنی بود از گلدسته های مسجد
که صبح و ظهر و شام دست ها و پاهای بریده می شمرد
مورچه ها با آسودگی خاطر
در کنار دیواری
کلونی ساخته بودند
بدون هیچ تشویشی از انتحاری
پنجره ها روزی سه بار
بیدار می شدند
و پروانه ها
از روی سرانگشت ها به پرواز در می آمدند