آخرین اشعار

افغانی

خیابان، ظهر خلوت بود و او پر موج و توفانی
قدم می‌زد خودش را غرق در افکار طولانی

ز روی راه، سیبی گَنده را با پا به جوی انداخت:
چه بیهوده است این دنیای مدفون در فراوانی

پُکی دیگر به سیگارش زد و چشمان خود را بست:
جهان، تلخ است، تلخِ تلخ، پرآشوب و ظلمانی

جلوتر یک پل عابر، از آن یک پله بالا، بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ویرانی:

چه آرام و چه سرد است آسمان ـ این مرگ دور از دست ـ
فقط یک لکه ابر آن گوشه مشغول پریشانی

اگر آن ابر را هم باد می‌شد با خودش… خندید:
چه می‌گویی تو که حتی غم خود را نمی‌دانی؟

به روی پل رسید و اندکی رفت و توقف کرد
نگاهی کرد از آن بالا به اشباح خیابانی

دو دستش را گرفت از نرده و غرق خیابان شد
ز اشکال مزخرف، خسته، چشمش پر ز حیرانی

به سیگار، آخرین پُک را زد و آن را به زیر انداخت
سپس دستی کشید آرام بر موها و پیشانی

به زیر لب، سرودی خواند و با او هم‌صدا خواندند
میان سینه‌اش صدها هزاران روح زندانی

به روی نرده خم شد، بعد چشمان خودش را بست
کسی از پشت سر، او را صدا زد: آی افغانی!

شناسنامه