افغانستان

این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دسته های پرستو شروع شد

ناگاه در مسیر قریب الوقوع مرگ
تنها گذشته ثانیه ای از شروع مرگ

وقتی که ریخت قطره ی خون در میان خاک
دیدی که رخنه کرده جنون در میان خاک

این است شهر خسته و دنیای مرده گان
با من خوش آمدی به تماشای مردگان

غیر از کلاغ پیر نمانده است یک نشان
شهر من است خلوت متروکه ی جهان

ما وارثان مرده ی غزنین و کابلیم
ما لاشه ای شدیم و غذای درندگان

بودای زخم خورده ی عصر تفنگ و مرگ
چشم تو هست راوی تاریخ باستان

وقتی کتاب کهنه ی تاریخ زنده شد
سرگیجه می رود همه ی شهر ناگهان

فصل مذاکرات سیاسی شروع شد
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد

از درد ما تمام جهان گریه می کند
بلخ غریب با هیجان گریه می کند

در رقص مرگ وگریه‌ی چهل دختران بلخ
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ

چون غصه، راه خانه ی ما را بلد شده است
بلخ بزرگ شهر مزار و جسد شده است

مرگ هزار رابعه حالا به جرم عشق
غمنامه های تازه ای از باربد شده است

این ناله های پیهم و ممتد شنیدنی است
تاریخ تلخ فیض محمد شنیدنی است

خورشید روی مبدا نصف النهار بود
راوی زخم های پیاپی غبار بود

در بین قصه جمله ی شاهان شهر ما
در دست شان جلیقه ای از انتحار بود

خورشید ناپدید شد و رنگ شب گرفت
تاریخ از حکایت این قصه تب گرفت

دیگر مجال شعر و تغزل نمانده است
شهری به نام غزنی و کابل نمانده است

کابل مدام بر سر خود تخت و تاج داشت
جایی که عشق مثل همیشه رواج داشت

حالا فقط مزارع خشخاش مانده است
جای سلام نفرت و پرخاش مانده است

این شعر تا سواحل آمو ادامه یافت
با کوچ دسته های پرستو ادامه یافت

شناسنامه