من و این گردش و دور و تسلسل های بی پایان
من و این روزگار مانده در بیداد یک طوفان
اسیر دست مردابم به دور خویش می پیچم
تقلا می کنم شاید رها گردم از این بحران
من از جغرافیای تیره و تاریک و بی روحم
منم از سرزمین و کوهسار تا ابد ویران
شب تاریک بی مهتاب بی آواز بی فانوس
شب سرد روایت های تلخ شاعر حیران
برایم قهوه دم کن… شاید این آغاز من باشد
بسوی سرزمین آفتاب و اختر تابان