من که زاییدهی همین خاکم، ریشهی من که از خراسان است
من کجا را وطن بنامم پس؟ من که دار و ندارم ایران است
شانه به شانه و غریبانه، همنفس، هممسیر، همخانه
من همین جاییام، نه بیگانه، این میان فرقها فراوان است
کولهام روی دوش همواره، نفسم تنگ و پایم آواره
از دل من اگر که می پرسی، وسط کابل است و تهران است
گیرم اصلا غریبه هم باشم، من به زخمت نمک نمیپاشم
اینکه از خانه میکنی بیرون، دست کم هرچه نیست مهمان است
من تو را درک میکنم، اما، تو مرا درک میکنی آیا؟
هرچه رنج است پای من ننویس، چارهی کار دست وجدان است
میروم، میروم، همین فردا، حرفهای شما قبول اما
هرکجا هم که بعد از این بروم، خانهی من همیشه این خانه است…