رها شدن را می کوشم
اما نمیدانم
شاید در آن دوردست ها
جایی که تنفس کهکشان ها را
با چوب خط و چرتکه محاسبه می کنند
چیزی در جریان است
شاید در دشتستانی
تهی دستانی
پرواز را
دستبند زده اند
که مبادا پریشان سازد
غریو طلوع به هم پیوستن ابرهای آبستن
خواب تخدیری پرستوهایی را
که سهم تشنگی شان
یک چکه بخار
از برکه های خشک سرابستان های مغلطه بیش نیست
نمیدانم آنچه می گویم هذیان است
یا در آن پوستین چیزی پنهان
امشب دلم تنگ تنگ تنگ است
سخت! حیرانم
و بین دوزخ خدا و بهشت شیطان سرگردان
دلم به انتظار غریبانۀ آسمان و زمین می سوزد
نه جبرییل را بر دروازۀ بهشت می بینم
و نه اسرافیل را در هیزم خانۀ دوزخ
مگر این دو
تماشای ما را در برهوت بی پاقابۀ برزخ
دست در گردن یکدیگر، به خواب رفته اند
یا سایبان دست ما را در “سوزن باران” خورشید
به سخره گرفته اند
نه تنها من
که همۀ ارواح غریب و کاروان گم کرده
در جستجوی همزادان خویش
نه تنها تپه های خاکی
که حتی تخته سنگ های آتش برده را غربال می کنند
ولی از آغوش هر صخره ای
اژدهایی هفت سر، خیره می نگرد
نکند خدا نکرده خدا نیز
از باب تنبیه
فراموش مان کرده است
نمیدانم آنچه می گویم هذیان است
یا در آن دوردست ها چیزهایی در جریان
و در فرجام
فریاد، بهتر از خاموشی است
که عقده های متراکم
آبستن نطفه های شوم سرطانی
و غریو
صلای صاعقه است بر بستر فراخوانی