ابرهای خشک

ما را فروختند و چه ارزان فروختند
مثل عروس بى سر و سامان فروختند

پیش از بلوغ، ناپدران گرسنه‌ چشم
تنها به رخت و کفش و دو تا نان فروختند

بودیم عضو خانه و بیگانه زیستیم
تا آشنا شدیم، به تاوان فروختند

خَستند چشم روشن گوهرشناس را
الماس را به غول بیابان فروختند

گفتندمان برادر و در چاه، سرنگون
رسم کهن شکسته و مهمان فروختند

خیلى که از پدر پدرِ خود نداشتند
پاس نمک که هیچ، نمکدان فروختند

گوساله را به دیگ دَرَمسال سوختند
سردست خوک را به مسلمان فروختند

اینان به جاى بلبل سرمست بر درخت
گنجشک رنگ‌داده به شیطان فروختند

القصه سال‌هاست که این ابرهاى خشک
پاییز را به جاى بهاران فروختند

شناسنامه