پلکی چنان در آیینه لو میرود
نفرت جدا و عشق جدا میزند
پیوسته کوک کرده لبش را چنین
پیوسته گیج و مست چرا میزند؟
گیرم وکیل روی دلارش نشست
قاضی کجاست جیب را که میزند؟
شاید شغال، سگ، نه گرازی شود
آن مرد را چه وقت خدا میزند؟
آتش به سر دویده به هر کوه و دشت
آن دورها زنی است صدا میرند