آن سوی دریا خانهی ویرانهیی دارم
یک سرگذشت بیسر و سامانهیی دارم
هر «دارمی» مرهم نشد، زخم «ندارم» را
میهن ندارم، گرچه آب و دانهیی دارم
هرگز مبادا بی کسی دلتنگ تان سازد
دستم اگر خالیست یاران! شانهیی دارم
این شعرهای ساده از مستی نمیافتند
اندازهی دریای تان پیمانهیی دارم
تا هست دنیا خانهی آیینهها آباد
در پیلهی تنهاییام پروانهیی دارم
بال و پرم گرچه تکیده از غم و غربت
از آرزوهایم کبوترخانهیی دارم
دستت خلاص ای آشنا، این تیغ، این گردن
با کینهها من سینهی بیگانهیی دارم
در بلخِ چشمانم اگر اسطوره میرقصد
از روزگاران کهن افسانهیی دارم
ای کاش میگفتی به گوش بیکسیهایت
مانند من معشوقهی دیوانهیی داری