آخرین اشعار

آن‌سوی واهمه

خسته‌تر از همیشه به راه افتاد، در چهره‌اش، شعاع غصه نمایان بود
آشوب پا شده در قلبش، تصویر تلخی از روایت انسان بود

از ازدحام وحشی ماشین‌ها، از چشم‌های خیره به خود، رد شد
عادت به فحش و طعنه اگر هم داشت، از عادت همیشه گریزان بود

خود را رساند آن طرف جاده، تا از کانکس دلهره بگریزد
در بین رفت و آمد انسان‌ها، تشخیص چهره‌اش آسان بود

[دستی به روی کتف چپش خورد، از رنگ سبز تیره دلش لرزید]
ـ : آقا ببخش، ساعتتان چند است؟ ـ مأمور پارک و خیابان بود ـ

ـ : ساعت؟ تو باش! شش و نیم صاحب!
ـ : ممنون لطف تو هم‌شهری؛
ـ : قابل نداشت، مال شما اصلا؛ ـ گاهی شبیه مردم تهران بود ـ

از چند روز پیش که پولش را با مدرک اقامتی‌اش بردند
دل‌شوره‌هاش دوچندان شد؛ فکرش که از قدیم، پریشان بود

سربازهای استرس تجریش یک اضطراب دایمی‌اند انگار
وقتی بدون ترس قدم می‌زد؛ حالا که پشت واهمه، پنهان بود

چشمش به روزنامه هم‌شهری، چاپ دوشنبه نوبت عصر افتاد
تیترش در ارتباط نحوه اخراج اتباع بی‌مجوز افغان بود

شناسنامه