هر هفته چارشنبه گیجی و بی قراری
بی کفش در خیابان، یک دختر فراری
از خویش، از جهان از… در برگباد و باران
شب می رسد به مشهد با صورتی اناری
چادر نماز بی بی در جان او نشسته است
با قصه های بسیار از روز و روزگاری
آقا به شکل ویژه پیوسته دعوتش کرد
گاهی بدون علت، گاهی برای کاری
از ابر روستاشان این تکه را بریده است
با پلک خود کشیده هی رودهای جاری
چیزی ترک ترک خورد در قلب یا سرش یا…
این حس آب و کاشی است آورده یادگاری
تا چار شنبه بعد جانش به لب رسیده
مثل گلوله برف، نزدیک یک بخاری