آخرین اشعار

آفتاب

حتی که کوچ کرده ز کلکین‌ات آفتاب
تو روشنی‌پرستی و آیین‌ات آفتاب

شب تا چه وقت چشم ترا تار می‌کند؟
پیداست از نگاه جهان‌بین‌ات آفتاب

در تو هزار مزرعه گل، آفتاب‌خواه
سر می‌زند به خاطر تسکین‌ات آفتاب

ققنوس‌وار می‌کند از رود خون طلوع
ای خاک، از هزینه‌ی سنگین‌ات آفتاب

یک عمر دیده رد شده‌ای برخلاف میل
حالا می‌آیم از دل غمگین‌ات آفتاب

از ما بگو به سایه که چیزی نمانده به
ظهری که می‌نشاند بر زین‌ات آفتاب

آنگاه به مغاره‌ی خود می‌بری پناه
می‌تابد آن‌زمان که بر آیین‌ات آفتاب

شناسنامه