آخرین اشعار

آفتاب

تفتیده تف به تف به همه کشور آفتاب
از باختر گداخته تا خاور آفتاب

ای مهر سایه بر همه ماه‌ها زده
گرم است از دم تو به شهریور آفتاب

فرمود ماه شمع علیه السلام را
ما سوختیم تا بدمد بهتر آفتاب

پس صبح شد ز سینه مشرق گلی دمید
گرد سرش ستاره پر و در بر آفتاب

در دین عشق نیست به جز آسمان کتاب
و ابر و باد آیه و پیغمبر آفتاب

و خشور صبح! روح نسیم سحر گهی!
شیوای نوبهار دمیده در آفتاب

بلخ کهن به نام تو فرخ به عصر ما
البرز اگر هنوز زده بر سر آفتاب

گیرم سپاه بادیه‌اش کرده زیر و رو
چندان که شرم دارد از آن دیگر آفتاب

شهر تو را شریعت دیوان گرفته است
دینی چنان که هست در آن کافر آفتاب

نوشاد در حکومت قوم ملالت است
در شادیان نمانده دلالت گر آفتاب

تاریکی است شوق و غم و گریه ذوقشان
حتی سترده اند ز هر منظر آفتاب

دل‌های تیره‌شان پر ترس است تا مباد
تابد به روی هیچ زن و دختر آفتاب

خفاش سیرتند و نرقصند جز به شب
باشد عدویشان به همه باور آفتاب

نقش و نگار ترس بریزد به جانشان
باشد ولو که بر ورق دفتر آفتاب

جاهل که نیست ریشه ما جز در آب نور
غافل که هستمان پدر و مادر آفتاب

تنها نه‌ای، یگانه نه‌ای، فرد نیستی
گسترده است شعر تو سرتاسر آفتاب

کوهی و آبگینه تو سنگ سنگ ما
نوریم و هستمان همه پشت سر آفتاب

آری «ظهور کرد پیام آوری ز فجر»
آنکه به گفته‌هاش کند مفخر آفتاب

سیمرغ فارسی دری آنکه شعرهاش
افشانده از جلاجل بال و پر آفتاب

ما را چه باک از این تب تیره چرا که هست
در جستجوی قاف به ما رهبر آفتاب

با ورد نامت از شب دشوار بگذریم
آنسان که هست قسمت نیلوفر آفتاب

استاد! ای دریغ که در زندگی نشد
وصفت کنم چو شمع که سوزد بر آفتاب

به کیمیاگری چه دهد تازه زرگری
خود کی نظر کند به یکی زرگر آفتاب؟

نامت بلند باد و مبارک! که بلخ را
همواره هست زینت و زیب و فر آفتاب

یادت عزیز! مرد خراسانی بزرگ!
شعرت چو آفتاب بتابد هر آفتاب

شناسنامه