آخرین اشعار

آشوب فلسفه

حوض آشفته‌تر از فلسفۀ یونان است
موج در موج خودش مانده و سرگردان است

نه دلیلی که سرازیر شود در باغی
نه ثباتی که به کوه است و به کوهستان است

شب که مهتاب فروریخته در رؤیایش
صبح در پیرهنش قصۀ یک عصیان است

معرفت چهرۀ برگی است در آب افتاده
باد می‌‌موید و می‌موید و او لرزان است

این درختان همه سقراط و ارسطو شده‌اند
دست هر شاخه پُر از سفسطه و برهان است

ماه می‌تابد و حیرت همه‌جا پاشیده‌است
مردم کوچه در اندیشۀ یک باران است

من به آغاز و به پایان گُلی می‌نگرم
که در آن سوی شب فلسفه در جریان است

شناسنامه