هوس ندارم و در سینه آرزویم نیست
سکوت کردهام و شوق گفتگویم نیست
پرندهام که قفس در خودش فشرده مرا
شکستهام که به سر شور های و هویم نیست
قرار گمشدهام را دمی نمییابم
چرا که گمشدهام کس به جستجویم نیست
نمانده دست رفاقت دریغ در دنیا
که غیر بیم جدایی به چارسویم نیست
گرسنه ماندهام و خون من چه ارزان است
در اوج تشنگیام آب در سبویم نیست
زمین سوختهام انتظار بارانم
درخت خشک خزانم که رنگ و بویم نیست