بعد از این هرچه غزل بود به پایان آمد
آخرین لحظه دیدار چه آسان آمد
از در و پنجره دل کند، پر از فکر خودت
نیمه شب، بود ولی سمت خیابان آمد
بغض ابری شد و بالای سرش می چرخید
اشک جاری شد و در هیبت باران آمد
فکر، احساس بدی بود که آرام آرام
رفت تا اینکه به اندازه طوفان آمد
شهر آرامش بیش از حد و بی معنا داشت
مرگ با واژهی سردرگم ایمان آمد
سرنوشتی که تو را از خودش آن روز گرفت
بعد از این شعر همان لحظه به پایان آمد