دوباره بغض عجیبی درون حنجره شد
فضا شبیه اتاقم بدون پنجره شد
دوباره حال به هم ریزی و تهوع و درد
کشید در بر و آتش درون منظره شد
شبیه حال ابر مرد کشور ژرمن
من و جهانم و حسم که در محاصره شد
به عهد نامه ی تلقینی نگاهت بود
که کل من، به همین عهدها مصادره شد
تو رفتی و قدمت آخرین زمین لرزه…
چقدر بعد تو دنیا که در مخاطره شد
خدا کند نشود از شدن هراسانم
جدایی و من بدبخت زیر خنجر “شد”
سکوت و باد و خیابان، نگاه پاییزی
و محو گشتی و امروز سرد، خاطره شد