آخ ای دندههای در دَوَران، منم این روزگار سرگردان*
صبر کن مانده جای پاهایم، از جنوب تو تا به کُردستان**
نالههایم در آتش نیزار، نقشهایم به روی هر دیوار،
پنجههایم میان شالیزار، خون من مانده در انارستان
پدرِ من فسیل شد اینجا، خار روییده از سر قبرش
مرقدش را که وعدگاهم بود، گم شده در میان قبرستان
بچههایم جوان شدند اینجا، ترس خورده کلان شدند اینجا
بیدهان و زبان شدند اینجا، این بود شرح حال این مهمان
من نمیخواستم گرانمایه، یک چنین انتخاب بیپایه
پشت این قصه داستانهایه، صاف کردند توی پاچهی مان
من نمیخواستم چنین باشد، جای من روی این زمین باشد،
جای تو بعد نقطه چین باشد، تا خداینکرده چرخ زمان…
میخورم ترس آنچنان بشود، عقدهها بار کاروان بشود
کم کمک ریزها کلان بشود، بشود آتشی در آتشدان
عذر میخواهم از تمام شما، خجلم پیش خاص و عام شما
میدهم جان به احترام شما، باز هم تا بمانی ای ایران
آرزوی مدام من اینست، حاجت صبح و شام من اینست
که نباشم بدون سایهٔ تو، که نباشی بدون پشتیبان
چه کنم عشق این چنینم را، با تو خون دل عجینم را
روی دل طرح جورجینم را، نکند پا بگیرد این توفان
آنکه گوید که بانگ، بانگ در است***، گوید این حرف، حرف مردم ماست
قصهٔ پشت پردهاش اینجاست؛ که بسازند کار هردویمان
قصهای که در آن نشانه تویی، قصهای که در آن بهانه منم
قصهٔ از دوتایمان ماند، تا بگریند نسل های پسان
*. دندههای در دَوران: چرخ دنده های سیاست.
**.از جنوب تو تا به کردستان: مناطق جنگی در دوران دفاع مقدس.
***.بانگ در است: کنایه ای از مطالبهٔ ملی.