آب و غربال باد درگیرند، سرِ گیسوی دختر آبان
ماندهام تا چه کار باید کرد با دو بیبند و بارِ بیبهمان
چشمهای گرسنهای دارند، دلِ دریاندیدهای دارند
دیدهام گرگها درخت شدند، سرِ هر کوچه، دور هر میدان
آب، غربال باد را طی کرد، آب در هاون زمان حل شد
باد، گرگی نشسته، خیره شدهست به تو و عشقبازیِ باران
تو همآغوش باد و باران نه، تو و این واژههای عریان نه
تو و آن گیسوی پریشان نه، سهم عشق از گزند این و آنـ
دور بادا که عشق نقّاش است، سِرّ عشق از دمِ ازل فاش است
صفت چشمهایت “ای کاش” است، آسمان را کشیده در زندان!!
تو زمستانی و تمامِ فصل برف باریده روی اندامت
تو خزانی که دستهای درخت شده از گوشهایت آویزان
رنگرز! ای تنیده در اشیا، نقش قالینچههای ترکَمَنی
که سراسیمه رنگ باخته اند پیش پایت بهار و تابستان
فصلها را به خانه راهی کن، فخر بفروش و پادشاهی کن!
برو آیینه را نگاهی کن، شده آیینه خانهی پریان
چشمهای لجِ تو خود دو زنند، دو زن رنگرز، دو جادوگر
دو برهنه، دو مستِ غارنشین، فاتحان اصیل کوهستان
تو به تنهاییات سه زن هستی، در تو سه نوبهار شعلهور است
تو سهتاری و مردمکهایت پُرِ آوازهای گنجشکان
موجهای صدای تو رنگ است، رشتهی ردّ پای تو رنگ است
همهی لحظههای تو رنگ است، ماندهام رنگ هستی یا انسان!
ای تو آمیزهیی از آب و رنگ، امتزاج غریب ماه و پلنگ
فارغ از گیرودارِ نام و ننگ، شاهبانوی فصلها، آبان!