یکی را آب از تو می گیرد
یکی را آتش
سینه ات قبرستان خاموشی است در حصار بی رحمانهی مرزها
آه حوا
آغوش آدم هم دیگر
پناهنگاه امنی نیست
می ترسم کمربند انفجاری بسته باشد
مثل هر روز
چیزی را گم کرده ای
مثل مادری سرگردان در کنار هریرود
که برای ماهیان آشفته لالایی میخواند
و دختری که نامههای عاشقانهاش زنده زنده در آتش می سوزد
نذر کن
و گیسوانت را بیاویز
به شاخه های درخت زیارتگاه
تا باد لابلای آنها بپیچد و
منتشر کند
قصه های ممنوعهات را
نذر کن
تا دیگر امواج
جنازه
برای ساحل پس نیاورد
و کوه ها دل بکند
از سنگلاخ هایش
وبازوانش را
هموار کند
دریک شب تاریک
برای عبور زنان و مردان مهاجر
رودها اعجاز حضرت موسی را بسرایند
مثل یک قصیده بلند
و راه باز کنند
برای فرزندان خسته از جنگت
حوا
گندم درو کن
و نان بپز
و سیاه دانه و کنجد بپاش
تا عطر نانت زمین را زنده کند
و تو تکثیر شوی
لبخند بر لب
در چارچوب هزار پنجره
بدون کابوس سنگین مرزها
و نگاه گنگ دیوارها