آرزو می کنم که یک روزی وطنم پاره ی تنم باشد
روز آزادی اش همان لحظه، لحظهی شعر گفتنم باشد
نفس من گرفته در غربت، واژه هایم چقدر می ترسند
از فضای شکستن قدمی که از این مرگ ها نمی ترسند
باید امروز زندگی را دید، تا به فردا نوشت من بودم
من که هرگز جدا نخواهم شد، من که خود جزوی از وطن بودم
کشورم بلخ، کشورم غور است، کشورم شاهراه ابریشم
کشورم غزنی و بدخشانی که به خوشبختی اش می اندیشم
کشورم قندهار زیبایی که انارش نشان خون من است
سکر سرمست ناب مولانا، مثل یک رعشه در جنون من است
در شراب هزار سالۀ فهم، بوعلی های عشق جولان کرد
«ممتنع» های باور ما را، عارفانه به حد «امکان» کرد
ما سنایی و عنصری هستیم، شیخ انصار و جامی هروی
پیروان حقیقت محضیم، عاشق علم و حکمت علوی
ولی امروز کشور ما را به قوانین خویش می بستند
گرچه مانند دوست ها بودند ولی در اصل دشمنم هستند
نفرت از هر جهاد و ایمانی، که به شهرم ترانۀ خون داد
کشورم عهد خویش را بستم که بسازم تو را فقط آزاد
کشورم آرزوی آزادی مثل دِینی به گردنم باشد
روز سرسبزی ات همان لحظه، لحظه ی شعر گفتنم باشد