“تالان” روایت زندگی ادهم است. گرگ زخمی که به خاطر عشقش “نازخاتون” سالها درگیر جنگ با کشمیرخان بوده است. کسی که عشقش را دریک معامله نابرابر و خیانت بار ربوده بوده. حالا فرزند سومش دختر کشمیر خان را فرار داده و جان خود و تمام مردم قریهاش را به خطر انداخته است.
مدتی می شود که هیچ کدام زبان یک دیگر را نمی فهمند؛ کاســه صبر ادهم به سر رسیده اســت.
سلیمان دیگر آن فرزند مطیع و فروتن نیســت؛ به غزالی وحشی می ماند. چیزی او را دگرگون کرده است. در درون شعله ای نهان دارد؛ درد بی درمان دارد. او ســلیمان ســابق نیست؛ خانه گریز و ســرکش شده است. تا به او نگاه می کنی تاب و توانش را از دســت می دهد، انگار فکر می کند که با نگاه کردن، درونش را می خوانی؛ ترس از افشا شدن دارد. ترس از چپه شــدن تشت رسوایی اش دارد.
عاشق شدی؟ مردانه ق تنگی ُبگو! عاشق شدی؟ خوب عاشق شدن این همه خل ندارد. دخترهای «بزنیچی» شب و روز خوابت را می بینند؛ صدتا عاشــق داری. دروازه کــی را بکوبم که جواب رد بدهد؛ از تو یک اشــاره و از من به سر دویدن. نه، عاشق نیســتی. اگر عاشق می بودی از من پنهان نمی کردی. درد تو بیشتر از عاشق بودن است. سلیمان! این چه بازی است که با من شروع کردی؟…