درخت پیرِ بیبارم که باغ از من گریزان است
کبوتر را چه میپرسی؟ کلاغ از من گریزان است
منم زرتشت دور از نو بهار و بلخ و آمو رود
بدخشان در بدخشان، راغ راغ از من گریزان است
من از دید شما انگار یکتوفان بیرحمم
که گل از من، چمن از من، چراغ از من گریزان است
من آن باران بیوقتی که محصولش تباهیهاست
که از هر صخره میگیرم سراغ، از من گریزان است
من از خالی پُرم چون سُفرهی زن های غم شهری
که حتّی آب سرد و نان داغ از من گریزان است
به سوی خانه برگشتم، کسی در انتظارم نیست
زنی که بود تنها در اتاق از من گریزان است