انجماد

قطب شمالم، بهار ندارم
کوه یخم، برگ و بار ندارم
جز گذر باد و جز شرر برف
سهمی از این روزگار ندارم
از همه، حتی ز حضرت خورشید
چهره‌ی گرم انتظار ندارم
گوشه‌ی این کهکشان تک و تنها
روی مداری قرار ندارم
مثل گذرنامه‌ی وطن خویش
هیچ کجا اعتبار ندارم
آدمِ آواره،‌ خانه به جز راه
پیرهنی جز غبار ندارم
مرغ مهاجر که لانه به غیر از
شاخه‌ی بدخوی خار ندارم
آی فلک! رازِ دشمنی‌ات چیست؟
من که به کار تو کار ندارم!

شناسنامه