پناه میبرم به طبیعت، به رنگهای محشر پاییز
به جذبههای شَرشَر باران، به خلسههای شُرشُر کاریز
پناه میبرم به طبیعت، ز شر بیتوقف انسان
ز کینههای کهنهی چرکین، ز زخمهای تازهی خونریز
ز موجهای جعل و هیاهو، ز جنگِ تیترها و خبرها
تب دروغ تلویزیونها، و روزنامههای غمانگیز
به سینه بمب بسته گروهی، به ماشه دست برده شماری
به هر سوی زمین که ببینی جماعتی به قهر گلاویز
پناه میبرم به طبیعت ز راههای بسته به زنجیر
ز گزمهها که بر سر هر مرز به شوق کرده خنجر خود تیز
ز چرخهی مداوم تاریخ که رنگ کرده تیغ به خونم
هزار بار خشم سکندر، هزار جا خشونت چنگیز
پناه میبرم به طبیعت به مهربانیاش که بسیط است
نه آسمان او متعصب، نه خاک او تنیده به تبعیض
پناه میبرم به گل سرخ، به رقص بید در قدم باد
به بانگ جغد در شب جنگل، به وجد بلبلان سحرخیز
دلم از اجتماع گرفته، طبیعت! ای طبیعتِ دانا!
مرا به یک درخت بدل کن، مرا به رودخانه بیامیز