برای برادرم بصیر آهنگ
سلام، بصیر!
چرا آراممان نمیگذاری؟
چرا میخواهی چایِ صبحانه
حل شود با شوری اشکهایم؟
مینویسی سالروز فروش اسیران هزاره است
در بازارهای بردهفروشیِ امیرِ آهنین
و صفحات این روایت تلخاند، بصیر!
تلخاند
تلخ
پر از صدای زنجیر
پر از صدای شیون
پر از صدای شلاقها بر بدنهای زخمی
در صفحات خونین این تاریخ
میچرخی و میچرخانیام
چون بازماندگان زلزلهای مهیب
در شهری ویران
که دنبال نشانی از خانه میگردند
صفحهی دوم این روایت را نخوان
که در آن
سطر پشت سطر
کاروان اسیران از کنار کلهمنارها میگذرند
و داغها تازه میشوند:
سرِ پدر چهقدر دور افتاده از سرِ برادر!
صفحهی بعد را نیز نخوان
که گزارشنویس انگلیسی
آمار اسیران سودا شده را فاش کرده است
نخوان وگرنه دههزار و چهارصد بار
میمیری و زنده میشوی، بصیر!
آه، بصیر!
بصیر
بصیر
برادر همبغض من!
ماسکت را بپوش و در نزدیکترین ساحل قدم بزن
اندوهت را به بادها بسپار
و اشکهایت را به اقیانوس
سِلفیای بگیر و در صفحهات بگذار
و بنویس هوا خوب است
بگذار این ابرها بگذرند
آفتابِ فردا از چشمهای تو طلوع خواهد کرد