خسته ام زين روزهاى ملهمه
از زمان ها، از مكان ها، از همه
از تن و پيراهن، از كفش و كلاه
از سكوت، از زمزمه، از همهمه
نيمه اى از من هميشه بى خيال
نيمه ديگر سراسر واهمه
مى خورد روح مرا اين خستگى
مى دهد هر دم به عمرم خاتمه
مثل چوپانى كه پيش چشم هاش
گرگ افتاده ست در بين رمه
خسته ام اى دوست! از آيينه ها
رفته ام دور از خودم يك عالمه
مرده ام شايد و اين اوضاع را
خواب مى بيند فقط يك جمجمه