جهنم جاى بدى ست
كه گاهى در آن
نادانسته
با قاتل پسرت پشت ميز شام مى نشينى
جهنم جاى بدى ست
كه گاهى در آن
نشناخته
به سارقى كه از ديوار خانه ات بالا خزيده
در اتوبوس صندلى تعارف مى كنى
كه گاهى نفهميده
با شغالى كه به تاكستان رؤيايت دهان برده
شانه به شانه
در خيابان سيگار مى كشى
جهنم جاى بدى ست
كه گاهى بى خبر
در آن زندگى مى كنى
كوهى با همه سنگ هاى درشتش بر شانه ات
سياره اى مهيب و گداخته بالاى سرت
كه نزديك و نزديك تر مى شود
سيلى بزن
بيدارم كن
خوابم كن
خلاصم كن
تكانم بده
بگو اين سايه تكه تكه شده من نيستم
اين وسعت اندوه آدمى ست
كه پشت پنجره
به تماشاى حركت ابرها ايستاده است